آرشیو یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۴، شماره ۱۸۴۶۸
مدرسه
۱۰

یازده برگزیده وصال

تقدیم به پیشگاه یازده ققنوس بازیافته در محفل انس ربوبی

طیبه مشهدی تفرشی

آن روز آسمان دیار ما حالی و رنگی دیگر داشت. شاید آسمان را آن روز لایق دانستن اسراری کرده بودند که با همه وسعت تاب را از آن ربوده و چشمانش را بارانی کرده بود.

خورشید اما با چهره ای برافروخته در پس ابرهای غران خاکستری به راز بزرگ آسمان پی برده بود.

آن روز، هیچ کس نمی دانست در اولین ساعات طلوع زیبای خورشید، قلم تقدیر، بر پرواز یازده سیمرغ رقم زده است.

کسی نمی دانست چشمان ملکوتی ساکنان جنت با ولع به مرز آسمان و زمین دوخته شده است و انتظارها می رود تا به سرآید.

آن روز در آسمان اشکبار دیار باکری، پرنده آهنین بال یازده مرد جامانده از قافله شهیدان به خاک درغلطید تا پر پروازشان به سوی افلاکیان گردد.

آن روز فاصله هست و نیست به قدمی طی شد و واژه ها برای ادای حق مطلب به یاری هم شتافتند.

هستی با نیست شدن از قفس تن و حضوری دل ربا در محضر دوست تجلی یافت و ماوا گرفتگان فردوس، آنان که در روزهای آتش رنگ نبود حق و باطل، با انتخاب مرگ سرخ «السابتون» گردیدند، صف در صف بر دروازه های آذین بسته بهشت در انتظار یازده شهید «سعید» بودند تا با حله های هوش ربای جنان، قامت درهم شکسته شان را زینت ببخشند.

آن روز، زادگاه حمید و مهدی (1) شاهد قهقهه مستانه یازده برگزیده وصال بود که به یقین دریافته بودند «عند ربهم یرزقون» اند.

1) حمید و مهدی باکری