آرشیو سه‌شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۵، شماره ۲۳۶۵۰
گفته ها و نوشته ها
۱۱

نمی دانم از کدامین مهرت بگویم.

اکرم اسماعیل دوست

نمی دانم از کدامین مهرت بگویم. معلم ترا می بینم، با گران ترین قدم ها، که هر روز پاکی اش را نثارمان می کردی. ترا می بینم با زلال ترین کلام ها و زنبیلی پر از مصوتها و صامتها که آنها را در واژه های زندگیمان ریختی تا بدون قافیه نمانیم. حال... بگذار بگویم و اینبار بهتر... نمی دانمی که با تو بودن در شالیزار شعرها چقدر باصفاست. آن زمان که ما را تا اعماق شکوفه نیاز می کشاندی و ما را به محمد(ص) پیوند می دادی یا وقتی که از علی(ع) آن مظهر شب زنده ای داری سخن می گفتی - نمی دانم چرا زودتر نفسم را نشناختم و حدود معرفت انسان ها را درک نکردم - ولی اگر از خزان گفتی می دانم پایان بهار نبود و گاهی که ساز حدیث دوستی را برایمان می نواختی زیباترین آهنگ ها را در انقلاب نفس هایت به گوش می شنیدم. آری بگذار بگویم... از آن روزها... که در کنار تو آیین دوست گرفتن را می آموختیم حتی لحظه ای سرمای اتاق را که سوز زمستان آن را از شیشه شکسته کلاس بر ما می تازاند حس نمی کردیم... و آن وقت آری همان وقت که بانگ نامی را سر می دادی می فهمیدیم که در انتهای کوچه باغ های خیالت از دوری بهترین ها رنج می بری و باز ترا می بینم و تصویرت را که در حال ترجمه لطف حق هستی کاش می شد تا نام ترا بر بهترین لغتها جاری سازم تا بدانی که در جای جای اندیشه ام می گنجی زیرا تنها تو بودی که گفتی"بیا تا قدر هم را بدانیم". نمی دانم دیگر از کدامین مهرت بگویم اما میدانم که اگر محبت را برایم تقطیع نمی کردی دیگر نمی توانستم عشق را به خط عروضی بنویسم و شاید دیگرنمی شد تا نفس هایم را طبق اختیارات شاعری به زندگی تبدیل کنم. و باز ای کاش می توانستم طبق اختیارات زبانی و تغییر کمیت صوتی ام مدت بودنت را بلندتر و زمان رفتنت را کوتاه تر تلفظ نمایم چرا که تو نیز روزی کلاسمان را ترک خواهی گفت اما بدون آنکه یادت را یاد همیشه سبز و لطیفت را در انتهای ذهنمان حذف کنی زیرا همیشه بخاطر خواهیم داشت هجاهای نگاهت را که تا تو بودی حتی سردی زمستان را از لای شیشه شکسته کلاس حس نمی کردیم و در نگاهت سرما چه زود شکست می خورد."