آرشیو چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵، شماره ۱۱۶۵
هفت و نیم
۹

باغستان...

می توانی

حمیدرضا اقبالدوست

می توانی

چشم هایت را ببندی

و در سبز دریا دشت پشت پنجره ات

به تماشای اسب های یله بنشینی

می توانی

دنبال ستاره یی بروی

که همیشه چشمک هایش

گل از گلت می شکوفاند

و به آب بزنی

تا مماس دریا و آسمان

آنجا که قایق ها گم می شوند

می توانی...

بگذار پشت پنجره

دیوار همسایه

هر قدر که می خواهد

قد بکشد

چند شعر از واهه آرمن

شب دوزخی

پیش از تاریکی

با کیف یک غریبه در جیب

به خانه برگشت

گرسنه بود

اما چیزی نخورد

سیگاری آتش نزد

چراغ را روشن نکرد

از خودش پرسید:

دست هایم کو?...

نیمه شب

پشه یی که برپیشانی عرق کرده اش نشسته بود

بتدریج ورم می کرد و سنگین می شد

حس کرد قادر به راندنش نیست

و دریافت که خود برپیشانی اش نشسته است

صبح به یاد آورد که در گوشه یی از شهر

دست هایش را

در جیب یک غریبه

جا گذاشته است...

بهت

برای فرار از دوئل

انگشت اشاره اش را برید

خونی جاری نشد

محبوبش

اشک نریخت

تف انداخت و دور شد

سنگینی تابوت خود را

بردوشش حس کرد

شاید نمی دانست که چرا پوشکین

در دوئل کشته شد

و شاعری در غرب

زوزه کشید...

شعر نان

امروز

برخاک این کاغذ

بذر عشق می افشانم

خوشه های امید را درو می کنم

و تنور ایمان را می افروزم

تا فردا

شعر نان را

بر سفره ی تو بگذارم

قلب مادر

می گویند قلب هر انسان

به اندازه ی شست اوست

در شگفت مادر!

مگر قلب تو هم

به کوچکی دست های توست؟

مگر قلب تو هر شب

گهواره خورشید نیست? ...

قطار عشق

عبدالرضا فریدزاده

آرام می رسد

ماننده ی شبتابی در جنگل بی ماه

و زمانی

به انتظار می ماند...

کنار چمدانی سنگین

پر از هیاهوی کفگیر و

های های سه کودک

مسافر تنها

بر زانوان جوش خورده به سیمانش

می گرید...

از ایستگاه می گذرد

خالی

قطار عشق

که دیر

دیر

دیر می آید

همواره

سنگحرف

پوپک مجابی

سنگ سنگ

باران

سنگ

باران باران باران

سنگ

قلعه ی سنگباران نگاه و حرف

سیل اشک از شکاف های روح بیرون می زند.

فقط حرف

می تواند چنین بی حرم باشد