آرشیو سه‌شنبه ۶‌شهریور ۱۳۸۶، شماره ۱۸۸۸۶
ادب و هنر
۹

تو عشقی و تو جانی...

رهی معیری

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از توو تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟

روی از من سرگردان شاید که نگردانی