آرشیو سه‌شنبه ۶‌شهریور ۱۳۸۶، شماره ۱۸۸۸۶
نسل سوم
۱۰

یک جرعه آسمان...

لیلاسادات باقری- حکایت عجیبی است این خاموشی دل خانه های ما. نگاه کن چگونه شهر بی یاد تو را آذین بخش نورهای بی فروغ خویش می کنیم.تپش بی قراری این لامپ ها از تمام نذرهای ما برای آمدنت بیشتر شده است و شیرینی های جشن طلوعت هم از سلام های هر روزه مان بیشتر. سالهاست که این دانه های تسبیح ظهور به شمارش بودن تو می گردند و هنوز نمی توانند اعداد را به انتهای حضور تو برسانند و چه دردیست این بودن تو و غیبت حضور ما که این چنین از رویت و آن یوسف جمالت، یعقوب چشمانمان محروم گشته است. اما خودت خوب می دانی که این حسرت آمدنت هم شیرین است...

ما تو را جوییم و تو از دیده دور

نی غلط ما کور و تو اندر حضور

و این همه برای توست، حتی اگر به تک روز تقویم روزمرگی ما خلاصه شود که تو تنها آگاه دلی هستی که می بینی و لبخند می زنی از این که چراغ ها روشنند اگرچه آسمان تاریک است و بزم و شیرینی و شربت مهیاست اگرچه سفره دل هایمان بی رونق است. زمین هم تکرار بهشت است چون گام های تو تاج افتخار گردوخاکش شده است و زمان... و زمان مفتون آن لحظه ای که ثانیه ها شمارش را به انتها برسانند و 313 اهل تو با تو، حیات را احیا کنند. می بینی! تو هستی و این تکامل زمان است که آمدنت را به انتظار می کشد...

مهربانم! به حرمت این ریسه های عاشقی شهر شلوغم، چشم هایم را در ساحل امن بودنش و دیدارش روشن کن! اللهم ارنی الطلعه الرشیده...