آرشیو شنبه ۵ آبان ۱۳۸۶، شماره ۳۷۷۱
ادب و فرهنگ پایداری
۱۲
داستان شهدا

براساس خاطره ای از شهید مهدی میرزایی: پری های سفید

فاطمه جهانگشته

همه خندیدند. حتی من هم زیر لب خندیدم و چشمانم از اشک شوق پر شد. باور نمی کردم که بعد از ساعت ها دل نگرانی، حالاروبه رویم بنشیند و لبخندی به لب داشته باشد و من هم دیگر لام تا کام حرفی نزنم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اگر زن ها هم پچ پچ شان خوابیده باشد، غرولندهای مادر تمامی ندارد. می گوید: «این شوهر به دردت نمی خوره. این هم از اومدنش. 2 ساعت توی آرایشگاه منتظر بمونی و دنبالت نیاد. حالاهم که سر سفره عقد!»

تو خودت را مرتب توی آینه نگاه می کنی و اشک می ریزی؛ و سرمه چشمانت شیاری سیاه روی گونه هایت درست می کند.

اما نمی شد حرفی زد. مهربان تر از این حرف ها به نظر می رسید.

اگرچه او را خوب نمی شناختی، اما همین که با آن لباس خاکی رنگ کنارت نشست، او را جذاب و دوست داشتنی یافتی. لباس سفید پوشیده بودی و او مرد خواب های سفیدت بود؛ بال در بال پری هایی که همیشه در رؤیاهایت با آنها می پریدی. او کنارت بود. هلهله همه خوابیده بود. او در لباس خاکی رنگ، دستت را در دستش فشرد.

- قول می دهم خوشبختت کنم!

حالااو در همان لباس خاکی، آرام خوابیده است. نه از لبخندش خبری هست و نه از چال گونه هایش تا به وجدت بیاورد. تو در لباس سیاه، کنارش نشسته ای، آرام آرام گریه می کنی و دستش را در دستت می فشاری.

- تو که قول داده بودی تنهایم نگذاری!

باز هم نگاهش می کنی. چال گونه هایش را دیگر حتی در خواب هم نخواهی دید.