آرشیو شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷، شماره ۳۹۵۶
آخر هفته
۱۳

درخت همدرد

«هیچ چیز و هیچ کس جز خود انسان قادر به ایجاد صلح و آرامش برای خود نیست.»

رالف والد

نجاری برای تعمیر یک خانه چوبی کهنه کمک کرده بود. پنچری چرخ ماشین، از کار افتادن اره برقی و آخر سر هم روشن نشدن وانت قراضه اش، حسابی او را خسته کرد، برای همین تصمیم گرفتم او را به خانه اش برسانم. جلوی در خانه، تعارفم کرد که برای صرف یک استکان چای به خانه اش بروم. نزدیک در ورودی منزلش، درخت کوچکی دیده می شد. مرد نجار ایستاد و برای لحظاتی، شاخه های درخت را با دست های خود مالید.

وقتی در خانه را باز کرد، ناگهان صورت آفتاب سوخته و پر از چین و چروکش، پر از خنده شد و بچه هایش را در آغوش کشید و بوسید. بعد هم در محیطی پر از شادی و خنده، چای و کیک خوردیم و من بلند شدم که بروم. موقعی که از جلوی درخت رد می شدم، نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم و پرسیدم: «می شه به من بگی موقع ورود به خونه، قضیه ات با این درخت چی بود»

نجار خنده ای کرد و گفت: «اون درخت رو می گی اون درخت دردهای منه. هر وقت می خوام وارد خونه ام بشم، هرچی درد و غم دارم به شاخه های اون آویزون می کنم و فردا صبح که از خونه می آم بیرون، اونا رو برمی دارم و جالب اینه که همیشه می بینم به اندازه ای که شب قبل اونجا گذاشتم، نیست و کمتر شده!»