آرشیو سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷، شماره ۱۹۱۲۸
نسل سوم
۱۰

ساعت 25

نشسته روی نیمکت و با کاتر افتاده به جون میز چوبی رو به رویش... به قول خودش حکاکی می کند... نگاه می کنم به میز... با خط بدی نوشته: استاد دوستت دارم!

هوا خیلی گرم است، پنجره ها رو به خیابان باز می شوند اما... اما کسی اجازه باز کردنشان را ندارد...

هوای کلاس خیلی گرم است... معلم قرار است درباره نقاشی روی سفال برایمان حرف بزند، اما انگار خوابش برده... پنکه از نفس افتاده گوشه کلاس هم، باد گرمش را فقط نثار صورت معلم می کند.

حوصله ام سر رفته، دلم می خواهد سرم را بگیرم زیر شیر آب سرد. با همین افکار به سمت در کلاس می روم. یکی از بچه ها رو به روی پنکه ایستاده و مثل گوسفندان- بلاتشبه- «بع بع» می کند...

معلم از خواب شیرینش می پرد. پایم را که به بیرون می گذارم، با خشم می گوید: پنج نمره کارآموزی شما دست منه... بی اجازه کجا تشریف می برین؟

نگاهش می کنم و می گویم: برم یک لیوان آب براتون بیارم؟!

سرش را به علامت مثبت تکان می دهد و من شادمان از این آزادی به سمت حیاط می روم. سرم را زیر شیر آب می گیرم و تا آنجایی که می توانم آب می خورم...

لیوان معلم را هم پر می کنم که چشمم می افتد به یکی از بچه ها که رو به روی ظرف های سفالی ایستاده و تماشایشان می کند...

با خودم تکرار می کنم: این یکی کی از کلاس بیرون اومد که من ندیدمش؟

لیوان معلم زیادی پر شده... سرش را خالی می کنم و قوطی خالی نوشابه خانواده ای را که گوشه آبخوری افتاده برای پذیرایی از همکلاسی ام پر می کنم...

به سمتش می روم... هنوز پشت به من ایستاده... قوطی آب را که روی سرش خالی می کنم با جیغ کوتاهی برمی گردد... هنوز دارم عبارت «خنک شدی؟» را در دهانم مزه مزه می کنم که نگاهش را می دوزد به چشمانم... لیوان بلور معلم از دستم می افتد و می شکند...

سرم را می اندازم پایین... با خودم می گویم: لیوان معلم شکست و پنج نمره پرید... ناظم دستش را گذاشت زیر چانه ام... سرم را بالاگرفت و گفت: حالادیگه رو سر من آب می ریزی؟... دو نمره انضباطم هم پرید.