آرشیو سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷، شماره ۳۹۷۲
خانواده
۱۶

خاطرات شیرین

دقیقه های طولانی

آناهیتا خیرگویان

فرناز روشن، 35 ساله، کارمند

نوروز امسال در سفر بودیم. از روزی که راه افتاده بودیم حس غریبی داشتم، اما از بازگو کردنش امتناع می کردم و واهمه داشتم.

به خودم می گفتم شاید این حس فقط یک حدس و گمان اشتباه باشد، تصمیم گرفتم تا زمانی که مطمئن نشده ام چیزی بروز ندهم.

وقتی از سفر برگشتیم بدون این که کسی خبر داشته باشد تنها به آزمایشگاه رفتم، ناشتا بودم.

وقتی خون از رگ هایم بیرون می آمد انگار قلبم می خواست کنده شود، اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. گفتم: خدایا خودت کمکم کن.

از آزمایشگاه گفتند چند دقیقه بعد جواب را می دهند. آن چند دقیقه برای من به اندازه یک سال گذشت تا این که خانمی با برگه های آزمایشگاه در دست و لبخندی بر لب به من نزدیک شد و گفت: «خانم چشمتان روشن! مژدگانی فراموش نشه، مادر شدین» گیج شده بودم، باورم نمی شد، از خوشحالی نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.