خلجانات
آن مادری که شتابان به محکمه شدی
مادری شتابان به سوی محکمه شدی و حکیم را گفتی:
-پسرکم هر شب، در خواب ببیندی خورجینی بزرگ از درهم و دینار یابد همی! گر شما به جای من بودید، چه می کردید؟
حکیم گفتا:
-پسرکم را هیچ گاه از خواب، بیدار نمی کردمی!
شاگردی تنبیه شدی
اوستادی شاگردش را پرسیدی: نیوتون که بودی؟
شاگرد بگفتا: نمی دانمی. لیکن هر که بودی، سبب شدی دیروز بابت نشناختنش کتکی مفصل از پدر دریافت بداری!
شویی که مکتشف آمدی
شویی عیالش را پرسیدی:
-شما بانوی محترم از جیب بنده درهمی برداشت بکرده اید؟
زن بگفتا: آری! این واقعه چگونه برتو معلوم شدی؟
شوی گفتی: چنین که گوشی تلفون در جیب حقیر، به جای مانده استی!
شاگردی که ریاضی ندانستی
اوستادی شاگردش را بپرسیدی:
-از چه رو بنوشته ای دو ضربدر دو برابر است با نتیجه تفریق سه از هفت
شاگرد بگفتا:
-زیرا که ریخت عدد چهار از یاد ببرده بودمی!
مستاجری سخت می گریستی
مستاجری بگریستی که هرگاه اجرت بنده، افزوده گردی صاحبخانه ام نرخ کرایه افزون سازدی!
پرسیدندش شد: صاحبخانه چگونه آگهی یابدی!
مستاجر بگفتی: چنین که صاحبخانه ام، رئیس بنده باشدی!
حکایت سربازی که شیپور می نواختی
فرمانده ای از لشکریان ناتو، سربازی را به دیار هندوکوش پرسیدی:
-از چه رو آن هنگام که فرمان به حمله بدادمی، شیپور عقب نشینی بنواختی؟
و سرباز گفتی: چو شیپور را وارونه بگرفته بودمی!
حکایت شاگردی که پاسخ ندانستی
اوستادی شاگردش را بپرسیدی:
-«ستاره و سیاره را تفاوت چیستی؟»
شاگرد بگفتی:
-چون پاسخ ندانستی «هیچ!»