آرشیو دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۸، شماره ۱۹۳۲۸
ادب و هنر
۱۰

خلجانات

پژمان کریمی

آن مادری که شتابان به محکمه شدی

مادری شتابان به سوی محکمه شدی و حکیم را گفتی:

-پسرکم هر شب، در خواب ببیندی خورجینی بزرگ از درهم و دینار یابد همی! گر شما به جای من بودید، چه می کردید؟

حکیم گفتا:

-پسرکم را هیچ گاه از خواب، بیدار نمی کردمی!

شاگردی تنبیه شدی

اوستادی شاگردش را پرسیدی: نیوتون که بودی؟

شاگرد بگفتا: نمی دانمی. لیکن هر که بودی، سبب شدی دیروز بابت نشناختنش کتکی مفصل از پدر دریافت بداری!

شویی که مکتشف آمدی

شویی عیالش را پرسیدی:

-شما بانوی محترم از جیب بنده درهمی برداشت بکرده اید؟

زن بگفتا: آری! این واقعه چگونه برتو معلوم شدی؟

شوی گفتی: چنین که گوشی تلفون در جیب حقیر، به جای مانده استی!

شاگردی که ریاضی ندانستی

اوستادی شاگردش را بپرسیدی:

-از چه رو بنوشته ای دو ضربدر دو برابر است با نتیجه تفریق سه از هفت

شاگرد بگفتا:

-زیرا که ریخت عدد چهار از یاد ببرده بودمی!

مستاجری سخت می گریستی

مستاجری بگریستی که هرگاه اجرت بنده، افزوده گردی صاحبخانه ام نرخ کرایه افزون سازدی!

پرسیدندش شد: صاحبخانه چگونه آگهی یابدی!

مستاجر بگفتی: چنین که صاحبخانه ام، رئیس بنده باشدی!

حکایت سربازی که شیپور می نواختی

فرمانده ای از لشکریان ناتو، سربازی را به دیار هندوکوش پرسیدی:

-از چه رو آن هنگام که فرمان به حمله بدادمی، شیپور عقب نشینی بنواختی؟

و سرباز گفتی: چو شیپور را وارونه بگرفته بودمی!

حکایت شاگردی که پاسخ ندانستی

اوستادی شاگردش را بپرسیدی:

-«ستاره و سیاره را تفاوت چیستی؟»

شاگرد بگفتی:

-چون پاسخ ندانستی «هیچ!»