آرشیو شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸، شماره ۱۹۳۹۶
مدرسه
۱۰

آقا وحید! خداحافظ

عصر یکشنبه ی گذشته مشغول آماده کردن صفحه بودم که تلفن زنگ زد. یکی از دوستان خبر داد که دم در با شما کار دارند.

رفتم و دیدم آقا وحید بلندی روشن با کتابی در دست روی صندلی مشغول مطالعه است. وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت: آمدم برای خداحافظی.

- خداحافظی برای چی؟

- داریم می ریم برای همیشه.

- کجا؟

- تبریز

بعد وحید برایم توضیح داد که به خاطر کار پدرش قرار است به زادگاهش تبریز برگردند. یک دفعه دلم گرفت. بغضی ناگهان گلویم را فشرد ولی به روی خودم نیاوردم لحظه ی سختی بود. دلم می خواست وحید را به مسجد محله مان دعوت کنم و با هم انجمن ادبی راه بیاندازیم و...

وحید آخرین نوشته اش در تهران را به دستم داد و بعد از روبوسی خداحافظی کرد و رفت.