آرشیو شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸، شماره ۱۹۳۹۶
ادب و هنر
۹

مقتدای سبز

علیرضا نیافر

سبز از سیادت و سکوت و صبوری

سرخ از عنایت و شراب طهوری

سپید از لطافت و شفاعت و

هر آن نجابت، که تو داری...

به که مانی؟

به رود؟

که می رود از هر دست،

و می چکد از هر قطره!

که زلال شود از عطر،

جامه بلند نماز!

یاد تو در این لحظات، با ماست.

چون لحظه داغ شهید،

در افق قرمز خاکریز!

یاد تو از ذهن خاکریزها و جامه خاکی خاکی ها

و آفتاب چکیده سرخ

بر واژه واژه های آن قرمزهای بی رنگ

هنوز می گذرد...

و بی رنگ...

بی رنگ، یعنی: زنده بودن با دعا!

اقتدا بر مقتدا!

ایستادن در نماز قامت سبز شما!

با همان تکبیر دست سرخ جانباز شما!

با دلم عهدی اگر بستم

بر سرم سربند سبز یا علی(ع)

بار دگر در هجر یارانم اگر بستم

در پی جام دگر بودم زدست شاهد سبز شما، یا مقتدا!

در پی بی رنگی سرخ شقایق های پرپر بودم از نام شما!

آه! سوختیم، از هجر یاران خدا!

کشت ما را خاطرات واپسین دیدارها

یادگار آخرین لبخندها،

در شب آتش،

شب حمله!

شب معراج مردان،

خط شکن ها! در شب میثاق، شب میلاد، شب آتش، شب فریاد!

و در دستم نمانده اینک از جمله عزیزانم

به جز غربت، و زجر یاد...

- از این فرهادکش فریاد!-

علی گفتم و ای حال، تا رسم این جا

که گویم با تو شرح حال!

نه! زبان حال:

که بر دوش رشیدت آن چفیه،

همان میثاق توست، با ما

و می دانیم!

و ما با توست، اگر سبزیم،

اگر، اما،

و دیگر هیچ، آقا!

همان مهر عمیق ماست، با تو

و می دانی!

و این صولت که در سرو بلندتوست

می دانیم

که ریشه، در خمینی(ره) دارد این سرو سیادت

و می دانیم

که می مانیم...