آرشیو یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸، شماره ۴۲۵۲
بانو
۱۲
مادرانه

راز شالی

شالیزار سبز، راه های پرپیچ و خم و جنگل های تودرتو. آری! این داستان زندگی من است. وقتی چشم باز کردم همه چیز سبز و سخت بود. کار کردن در شالیزار یک تکلیف املاشده به سرنوشت من بود. خوب می دانستم که آب چیست؟ خوب می دانستم که برنج راه رهایی از گرسنگی است. وقتی بوی برنج در فضای خانه مان پیچید من خود را در لباس عروسی دیدم. این بار نیز «برنج» آغازگر بخش دیگری از زندگی ام بود. سال ها می گذرد، بوی شالیزار هنوز مثل روزهای اول است. هنوز وقتی از برنج کاری خسته شده و سرم را بالامی آورم جنگل های تودرتو جلوی چشمانم حرف های زیادی برای گفتن دارند. جنگل تاریک است، اما ترسناک نیست. راه رسیدن به جنگل صعب العبور است اما سخت نیست. من با اولین قدم می توانم از شالیزار به جنگل برسم. شاید زندگی من چیزی بین شالیزار و جنگل است، پرنعمت و تاریک. احساس می کنم باید نوری این تاریکی را به روشنی تبدیل کند. درخشش برگ های سبز نیز زیباست. باز هم بوی برنج می آید. آری! باید منتظر اتفاق تازه ای در زندگی ام باشم. این بار بوی «برنج» خوشبوتر از هر وقت دیگری به مشامم می رسد. این بوی خوش فصل جدید دیگری در زندگی ام آغاز کرد. شاید سال هاست که منتظر این لحظه بودم. لحظه ای که برای فرزندم «برنج» بپزم و در گوشش، راز «برنج» را زمزمه کنم.