آرشیو شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸، شماره ۱۹۴۰۷
مدرسه
۹

تابستان ما

محمد عزیزی

توی تعطیلات فصل آب دوغ

بود بازار محل گرم و شلوغ

بادبادک بازی و «شیر و پلنگ»

«گانیه»، «بالابلندی»، «هفت سنگ»

گردش رنگین آن چرخ و فلک

ضربه ی سنگین آن چوب الک

نیش گرما، حال ما را می گرفت

زهر آن را آب از ما می گرفت

در صف استخر، دست و پای ما

خرد و له می شد میان میله ها...

تیر دروازه ها را می گذاشتیم یکی جلوی قاب سازی آقاسید و دیگری را زیر سایه درخت بزرگی که جلوی خانه حاج عبدالله.

جمعه ها، دسته ای بازی می کردیم و وقتی گل می زدیم محله منفجر می شد. اگر حال فوتبال را نداشتیم یا شرایط بازی مهیا نبود می رفتیم سراغ بازی های دیگر، «گانیه»، «بالابلندی» و. .

آن روزها انگار زمستان ها واقعا زمستان بودند و تابستانها، تابستان! گرما که کلافه مان می کرد می رفتیم زیر سایه درخت و رفیق بازی مان گل می کرد تا دست به جیب مان ببریم و دوست مان را مهمان کیک و نوشابه کنیم.

استخر رفتنمان هم حکایتی داشت. اول باید پول خرید شورت شنایمان (مایو) را جور می کردیم و بعد پول بلیط را.

سراتابک استخر فرجی غلغله بود. فشار جمعیت آن قدر زیاد بود که ماموری با شلنگ در آنجا قدم می زد ولی کافی بود سرش را برگرداند تاده نفر بریزند توی صف!

یک بار هوس کردم فاصله را کوتاه کنم و به جای پشت در ماندن برای دو ساعت بعد، زودتر بروم استخر و به دوستانم برسم.

وقتی مامور استخر نبود از بالای میله ها پریدم توی صف. وقتی پایین آمدم چند نفر دیگر از بالاهجوم آوردند و من ماندم زیر دست و پاها.

داشتم راست راستکی خفه می شدم آن هم من که شنا را از کودکی در آب های گل آلود روستا یاد گرفته بودم!

به خاطر بی نوبت آمدنم چنان تنبیه شدم که تا عمر دارم یادم نمی رود. آن روز رفتم و بعد از مشت مال توی صف شنا خیلی کیف داد!

یک روز هم دستم را بردم توی باجه و پولم را دادم تا بلیط بگیرم. فروشنده دست مرا اشتباه گرفت و یک عالم پول برای بقیه گذاشت توی دستم.

با بچه های محله مان مشورت کردم و پول های اضافی را بردم دادم به دفتر استخر.

ادامه دارد