آرشیو سه‌شنبه ۶ امرداد ۱۳۸۸، شماره ۱۹۴۲۱
مدرسه
۹

نامه ای به خدا

خدا جون! سلام

بازم امروز دلم گرفته و ازت یک چیز می خوام یک چراغ جادو که غول اون آرزوهامو برآورده کنه. دلم می خواست یک چراغ جادو داشتم و وقتی غول چراغ از توی اون بیرون می اومد یکی یکی آرزوهامو بهش می گفتم. اول آرزو می کردم یه خونه بزرگ با اثاث های خوشگل داشته باشیم تا وقتی مهمون برامون می یاد مجبور نباشیم بریم توی آشپزخونه. بعدش آرزو می کردم این قدر پول داشته باشیم که دیگه مامانم برای دادن قسط ها و خرج خونمون مجبور نباشه بره خونه های مردم کار کنه از بس کار کرده دستهاش پیر شده تازه پاهاش هم درد می کنه. بعد می بردیمش دکتر و خوب می شد و دیگه از درد آرتروز تا صبح ناله نمی کرد. بعد آرزو می کردم برادرم رو خدا شفا بده و دیگه مواد مصرف نکنه و مثل اول ها خوشگل بشه و دندون داشته باشه و ما وقتی توی کوچه می بینیمش خجالت نکشیم و مادرم به اون افتخار بکنه. برادرم یک زمانی واسه خودش کسی بوده ولی حالا!... آرزو می کردم برادر کوچکم سر کار بره و دیگه موتورش خراب نشه از بس موتورش خرابه نمی تونه بره سر کار آخه اون با موتور کار می کنه آرزو می کردم خواهرم یک خونه خوشگل بخره و دیگه توی خونه های زشت و قدیمی زندگی نکنه از بس خونشون پله داره کمرش درد می کنه. آرزو می کردم بابام زنده می شد و مثل قدیم ها با عزت و افتخار سر یک سفره خوشبخت زندگی می کردیم. ولی راستی اگر پدرم زنده بود من آرزویی هم داشتم. نمی دونم ولی خداجون اگه چراغ جادو بهم نمی دی می دونم که زیاده آرزوهام، حداقل چند تاشو برآورده کن تا آرزو به دل نمیرم.