آرشیو پنجشنبه ۲۹ امرداد ۱۳۸۸، شماره ۲۷۰۷
گلدونه
۸

مرغ حنایی و دوستانش

یک مرغ حنایی همراه با دوستانش در مزرعه ای زندگی می کرد. دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ملوس و یک غاز جوان بودند. یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد: من می توانم با این دانه ها، نان درست کنم. مرغ حنایی پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من دلم می خواهد، ولی کار دارم و نمی توانم. غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و نمی توانم. مرغ حنایی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد. او بدون کمک کسی، دانه ها را کاشت. مرغ حنایی پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟ سگ گفت: من باید به شکار بروم. گربه گفت: من تازه از خواب بیدار شدم و حال ندارم. غاز گفت: من بالم درد می کند. مرغ گفت: پس خودم تنهایی آن را انجام می دهم. مرغ حنایی بدون کمک کسی گندم ها را دروکرد. او که خسته شده بود، پرسید: کسی به من کمک می کند که این گندم ها را به آسیاب ببریم و آنها را آرد کنیم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من نمی توانم. غاز گفت: من هم نمی توانم. مرغ حنایی گفت: خودم این کار را خواهم کرد. او گندم ها را به آسیاب برد و تنهایی آنها را آرد کرد، بدون اینکه کسی به او کمک کند. مرغ حنایی که خیلی خیلی خسته بود، پرسید: کسی به من کمک می کند تا با این آرد نان بپزیم؟ ولی باز هم سگ، گربه و غاز به او کمک نکردند و هر کدام بهانه ای آوردند. مرغ حنایی گفت: خودم این کار را خواهم کرد و بعد مرغ خسته بدون کمک کسی نان پخت. نان تازه و داغ بوی خیلی خوبی داشت. مرغ حنایی پرسید: آیا کسی به من کمک می کند تا نان را بخوریم؟ سگ گفت: من کمک خواهم کرد. گربه گفت: من کمک خواهم کرد. غاز گفت: من کمک خواهم کرد. اما مرغ حنایی با عصبانیت فریاد کشید، من نیازی به کمک شما ندارم و خودم تنها این کار را خواهم کرد. پس مرغ حنایی نان را جلوی خودش گذاشت و همه آن را خورد.