آرشیو شنبه ۳۱ امرداد ۱۳۸۸، شماره ۱۹۴۴۲
مدرسه
۹

کتابخانه

محمد عزیزی

کارهای گروهی مان روز به روز بیشتر می شد.

تیم فوتبال فعالیت ورزشی مان بود و هیئت کار فرهنگی مان.

دلمان می خواست یک کتابخانه ی محلی هم داشته باشیم.

کتاب هایمان را آوردیم اما با این چند تا کتاب نمی شد کتابخانه راه انداخت.

چند تا از بچه ها عضو کتابخانه ی پارک ولی عصر (عج) بودند.

کتاب های خوش رنگ و قشنگ کانون پرورش فکری پارک ما را کشاند به آن جا.

یک روز که دسته جمعی به کانون رفته بودیم با هم قرار گذاشتیم کتاب های بیشتری از کانون بگیریم و آن ها را در کتابخانه ی محله مان بگذاریم.

هر عضوی فقط می توانست دو کتاب به امانت بگیرد.

ما توی کتابخانه بودیم که یکی از بچه ها آمد و گفت:

نگهبان کانون رفت جایی و در را به یکی از بچه محل های ما سپرد.

فرصت وسوسه انگیزی پیش آمده بود.

کمبود کتاب در کتابخانه ی محله مان یک طرف مظلومانه ایستاده بود و قفسه های پر از کتاب کانون یک طرف.

نگهبان چند دقیقه ای کانون که از بچه محل های ما بود، لبخند شیطنت آمیزی به ما زد و گفت: کتاب ها را ببرید و بخوانید.

ما دست به کار شدیم و بغل بغل کتاب برداشتیم برای کتابخانه ی محله مان.

¤ ¤ ¤

کتابخانه مان در انتهای بن بست راه افتاد اما انگار برکت نداشت. بعد از چند روز وجدان درد گرفتیم و تمام کتاب ها را برگرداندیم کانون.

شاید این تصمیم میوه ی هیئت خوبمان بود که در منزل دوستمان مهدی ابراهیمی پور اسعدی برگزار می شد.

ادامه دارد