آرشیو پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۸۸، شماره ۲۷۳۵
گلدونه
۸

دختر مهربان

در روزگاران قدیم یک دختر خوب و مهربان با مادرش تنها زندگی می کرد. آنها فقیر بودند و چیزی برای خوردن نداشتند. روزی دختر به دنبال غذا از خانه بیرون رفت و وارد جنگل شد. در جنگل به پیرزنی رسید. پیرزن مشکل دختر را می دانست. قابلمه کوچکی به او هدیه داد و گفت: "هر وقت بگویی قابلمه بپز! قابلمه، پوره خوب وشیرینی برایت می پزد، وقتی بگویی، قابلمه نپز! دیگر نمی پزد." دختر، قابلمه را به خانه برد و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. از آن روز به بعد، آنها هر وقت می خواستند، پوره شیرین می خوردند و دیگر از گرسنگی رنج نمی بردند. روزی دختر در خانه نبود مادرش قابلمه را برداشت و گفت: "قابلمه بپز"! قابلمه شروع به پختن کرد و مادر یک شکم سیر پوره خورد. بعد، از قابلمه خواست که دیگر نپزد اما آن جمله مخصوص را فراموش کرده بود. قابلمه هم پخت؛ پوره از سر قابلمه سر رفت، کف آشپزخانه و تمام خانه را پر کرد. بعد به خانه همسایه رفت و آن وقت وارد کوچه ها شد. انگار می خواست تمام مردم دنیا را سیر کند. کسی نمی دانست چطور باید جلوی کار قابلمه را بگیرد. عاقبت وقتی که دیگر هیچ گرسنه ای در آن شهر نماند، دختر به خانه آمد و گفت: "قابلمه نپز"! و قابلمه از پختن بازایستاد. به خاطر آن دختر مهربان، از آن به بعد دیگر هیچ کس در آن شهر گرسنه نماند.