آرشیو چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۸، شماره ۴۳۸۲
درخشش
۱۴

آشنایی تصادفی

طدانشجو و با تلاش زیاد مشغول تحصیل بودم که یک روز یکی از همکلاسی های پسر از من خواستگاری کرد. آخر هفته و در یک روز تعطیل بود که میثم با خانواده اش به خواستگاری ام آمدند.

وقتی با سینی چای وارد شدم متوجه شدم که میثم و مادرش آرام آرام با هم حرف می زنند. مادر و پدرم هم که متوجه این مسئله شده بودند با تعجب به من نگاه می کردند. نیم ساعتی گذشت تا این که بالاخره مادر میثم سکوت را شکست و رو به پدرم گفت:

- من را به یاد نمی آورید؟

مادرم که کنجکاوی اش بیشتر شده بود، با شک و تردید پدرم را نگاه می کرد و پدر با چهره ای رنگ پریده به مادر میثم گفت: به هیچ وجه. من اصلا شما را نمی شناسم.

ولی مادر میثم ادامه داد، این چه حرفی است که می زنید. چند سال پیش را به یاد ندارید. همان روزی که دختر من براثر حمله صرع در خیابان حالش دگرگون شد و شما ما را به بیمارستان رساندید؟

آن روز گفت وگو ها و مراسم خواستگاری ختم به خیر شد و ازدواج ما سر گرفت.