آرشیو پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۸، شماره ۴۳۹۹
زلال
۱۸

لحظه های ماندگار

چادر مادرم را پرچم امام حسین (ع) کردم و با مهدی و حسن، دو تا از پایه های تاسیس هیات کودکان به راه افتادیم...

تمام مغازه های محل را از نانوایی و میوه فروشی و قصابی گرفته تا خیاطی و خواربارفروشی و... تا تعویض روغنی سر خیابان... همه را سر زدیم...

همان کاسه ای که روز اول گفتم... همان را مهدی به دست گرفت، حسن هم پرچم هیات را با آن قصه طولانی اش بر دوش گرفت؛ من هم نقش سخنگو را داشتم...

چند جمله تکراری را حفظ کرده بودم که در هر مغازه یا خانه همسایه ای یا رهگذری، همان را زمزمه می کردم: برای هیات کودکان علی اصغر (ع) کمک کنید... می خواهیم هیات کودکان درست کنیم... اجرتان با امام حسین (ع) و جمله هایی از این جنس و رنگ...

صحنه های عاشقی آن روز را یادم نمی رود...

هر کسی هر کمکی می کرد از پول گرفته تا چای و برنج و...

با اشک، با یا حسین گفتن، صحنه ماندگاری را برای ما بچه های هیات ثبت می کرد.

واقعا این حسین (ع) کیست که عالم همه دیوانه اوست... هر کسی می خواست عشقش را یک جور به آقا و مولایش ثابت کند. و چه زیبا بود... خیلی آن لحظه را دوست داشتم و دارم... از بس، ماندگار و شیرین بود...