آرشیو یکشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۸، شماره ۴۴۰۱
گزارش زندگی
۱۴

پشیمانی

مهدی ض

همیشه آرزوها و خواسته هایم بزرگ بود. کارگر کارگاه شیشه و بلور بودم. خرج و مخارج خانواده با من بود. از پنج صبح تا 10 شب کار می کردم. بعد از سه سال توانستم مبلغی را پس انداز کنم و ماشین مدل پائینی بخرم.

پس از خرید ماشین به قسمت حمل و نقل شیشه و بلور رفتم. مادرم بارها می گفت همین قدر تلاش کافی است، زندگی را زیاد سخت نگیر و اینقدر به داشتن پول اهمیت نده و به سلامتت هم فکر کن.

اما من از شرایط راضی نبودم و به دوردست ها فکر می کردم. درآمد روزانه ام بیشتر شده بود و اعتبار زیادی پیدا کرده بودم. پس از 10 سال با صاحبکارم شریک شدم حالابخشی از کارگاه به من تعلق داشت، آنقدر به پول فکر می کردم که خانواده ام را فراموش کرده بودم. مادرم هر شب از آرزوهایش می گفت. می خواست عروسی ام را ببیند اما من تنها به پول می اندیشیدم. یک روز وقتی در کارگاه بودم تلفن همراهم چند مرتبه زنگ خورد، به علت مشغله آن را پاسخ ندادم.آخر شب وقتی به خانه برگشتم فردی از اعضای خانواده در خانه نبود. از همسایه ها شنیدم مادرم سکته کرده است. به سرعت خود را به بیمارستان رساندم. خطر رفع شده و مادرم را بستری کرده بودند. متوجه شدم همسایه ها با تلفن قصد داشته اند مرا از اتفاق ناگواری که افتاده بود مطلع کنند ولی من بی توجهی کرده بودم.

این مسئله باعث شد به خود بیایم. مادرم که از بیمارستان مرخص شد، متوجه تغییر من شد. آستین ها را بالازدند و من هم صاحب همسر و زندگی شدم.از آن زمان متوجه شده ام کار و درآمد اولین اولویت زندگی نمی تواند باشد. از این که می توانم در کنار داشتن کارگاه، خانواده ای منسجم هم داشته باشم، خشنود و راضی هستم.