ماه عسل
از شب زفافش، بیش از 17 روز نگذشته بود؛ نصرانی بود که به دست امام حسین(ع) مسلمان شده بود. با مادر و همسرش در لشکر سیدالشهدا بود، یعنی بهتر بگویم در نیمه های راه و شاید در لحظه های آخر به کاروان عاشورائیان پیوست و خوشا به سعادتش...
روز عاشورا همه عشق و ارادت خود به مقتدا و رهبرشان را نشان می دادند و او با مادر و همسرش به ماه عسلی بی نظیر رفت تا در همان روزهای اول زندگی، عاشق صادق شود... مادر وهب او را ترغیب به جهاد نمود که ای فرزند! برخیز و پسر پیغمبر را یاری کن. وهب گفت: در این کار کوتاهی نخواهم کرد. به میدان رفت و رجز خواند و به لشکر حمله نمود و عده ای را به درک فرستاد. آن گاه نزد مادر و زن خود برگشت و گفت: ای مادر، آیا راضی شدی؟ آن شیرزن گفت: آن گاه از تو راضی می شوم که در راه حسین(ع) کشته شوی تا در قیامت نزد خداوند، شفیع تو باشد... وهب به میدان بازگشت، رجز خواند و پی در پی جنگید تا 19 سوار و 12 پیاده از آنها را کشت. این عاشق حسین(ع) پیوسته می جنگید تا او را دستگیر کردند و نزد عمر سعد آوردند. آن ملعون گفت: ما اشد صولتک: عجب شجاعتی داری! و دستور داد سرش را بریدند و به لشکرگاه حسین(ع) پرتاب کردند. مادرش سر او را برداشت و باز به سوی لشکر ابن سعد انداخت... و گفت: من هدیه ای را که تقدیم خدا کردم، پس نمی گیرم. این شیرزن، شمشیر برداشت و به سوی میدان رفت. امام حسین(ع) فرمودند: ای مادر وهب! بنشین، خدا جهاد را از زن ها برداشته؛ تو و پسرت با جدم محمد(ص) در بهشت خواهید بود.
* امالی صدوق، روضة الواعظین، ناسخ التواریخ و بحارالانوار