آرشیو دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۸، شماره ۴۴۰۸
قاب کوچک
۱۶
قصه شب

آدم خوب

کوشا بچه پرتلاشی بود و قبل از انجام هرکاری اول فکر می کرد. اگرچه او سن و سال کمی داشت اما فکرهای بزرگی در سر می پروراند و سوالات بسیاری هم در ذهنش وجود داشت.

کوشا خیلی مهربان و دلسوز بود. اما آیا کوشا پسر خوبی بود؟ این یکی از سوالاتی بود که کوشا همیشه از خودش می پرسید. او با خودش فکر می کرد آدم های خوب چه خصوصیاتی دارند؟ و او باید چه کار کند تا آدم خوبی باشد.

به همین خاطر او سعی کرد تا آدم های خوب را بشناسد و ببیند آنها چه خصوصیاتی دارند.

اولین چیزی که به ذهن کوشا رسید این بود که «انسان های خوب، نمره های خوب نیز می گیرند، چون نمره خوب به آنها کمک می کند تا کارهایشان را بهتر انجام دهند. درست مثل مدرسه که معلم من خیلی آدم خوبی است. چون یک بار که من سر جلسه امتحان بودم».

«معلم مدرسه با نوشتن جمله «تو می توانی» باعث شده بود تا کوشا نمره خیلی خوبی بگیرد.»

اما ناگهان کوشا روزی را به یاد آورد که درحالی که هنوز مشغول نوشتن پاسخ سوالات امتحان بود، معلمش پایان وقت را اعلام کرده بود. او با خودش گفت: «انسان های خوب گاهی کارهای بد هم می کنند.»

کوشا خیلی به فکر فرو رفته بود، او راجع به این فکر می کرد چطور می شود خصوصیات خوب و بد باهم همراه شوند. چگونه می توان انسان خوبی شد و...

او نسبت به رفتار آدم های خوب اطرافش خیلی دقیق شد. برای مثال حتی پدر هم گاهی عصبانی می شد و داد می کشید. او هم خصوصیات خوب و بد را همراه هم داشت. بالاخره کوشا به این نتیجه رسید آدم های خوب کسانی هستند که برای بهتر شدن تلاش می کنند و هرگز تسلیم نمی شوند.

هر کسی مرتکب اشتباه می شود، اما مهم این است که

در صدد جبران کارش باشد.

او تصمیم گرفت تا انسان خوبی باشد و برای خوب بودن تلاش کند. برای مثال یکبار وقتی پیرزنی را دید به او کمک کرد.

رفتار کوشا هر روز بهتر و بهتر می شد. او همیشه به دنبال خوبی ها بود و برای رسیدن به آنها تمرین می کرد. او فهمید که انسان های خوب، بسیار مهربان هستند و همیشه دوست دارند تا دیگران را خوشحال کنند.