آرشیو یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹، شماره ۴۴۹۲
گزارش زندگی
۱۴
پنجره

صدای آشنا

هدا مهدوی

نگاهش را به دور دست ها دوخت. وقتی که با لباس سفید از میان کوچه قدم برداشته بود و پا به این خانه گذاشته بود.

گرد و غبار روزگار را از خاطراتش زدوده و به یاد لحظه ای افتاد که مرد برای همیشه رفته بود، زن با دلواپسی به در حیاط نگاه کرد.

چند هفته ای بود که کلید در قفل در نچرخیده بود و صدای آشنای فرزند وجودش را پرشکوفه نکرده بود.

زن روی صندلی نشست و به عصای خود تکیه داد. صدای آشنای همراه قدیمی را شنید که از دور دست ها به گوش می رسید.

وقتی کلید در قفل در چرخید، زن روزها بود که پای در سفر گذاشته بود و گل های گلدان کوچک خشک شده بود.