آرشیو سه‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۹، شماره ۴۵۱۷
قاب کوچک
۱۸

تنهایی های مادربزرگ مهربان

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.

در بالای یک کوه بلند کلبه کوچکی بود که درون آن یک پیرزن مهربان زندگی می کرد، پیرزن سال های سال

به تنهایی بود.

از روزی که پسرش راهی شهر شده بود،پیرزن تنها مانده بود.او دلش می خواست پسر همانطور که قول داده بود،خیلی زود برگردد،ولی سال ها بود که از او هیچ خبری نشده بود.

پیرزن مهربان هر روز صبح وقتی خورشید از پشت کوه های بلند سر بیرون می آورد با مهربانی پنجره کوچک کلبه را می گشود و به اشعه های گرم و طلایی خورشید لبخند می زد و با خودش می گفت:

- حالاکه همه مرا ترک کرده و تنها مانده ام،خوشحالم که خورشید مهربان هر روز به من سلام می کند و گرمی و نورش را به من می بخشد.

پیرزن یک روز وقتی همه کارهایش را کرد با خستگی گوشه کلبه نشست.چشم هایش آرام آرام سنگین می شدند و پلک هایش روی هم می افتادند که صدای ضربه در او را بیدار کرد.پیرزن اول فکر کرد که خواب می بیند ولی وقتی برای بار دوم ضربه ای دیگر به در کلبه زده شد چشم هایش را گشود و به طرف در کلبه راه افتاد.

وقتی پیرزن در کلبه را گشود،در برابرش دو پسربچه کوچک دید.

یکی از پسر ها که کمی بزرگتر از دیگری بود،به پیرزن گفت:

- مدتی پیش برای جمع کردن هیزم از خانه بیرون آمدیم ولی در بین راه گم شدیم.چند روزی سرگردان بودیم و نمی دانستیم چه کنیم که شب گذشته نور چراغ فانوسی را از دور دیدیم. به طرف آن نور راه افتادیم و به اینجا رسیده ایم.

پیرزن با مهربانی دو پسرک را به درون کلبه جای داد.دو پسر به شدت خسته و گرسنه بودند.پیرزن سبد میوه ای را که داشت در برابر آنها گذاشت و به آنها گفت: - هر چقدر که دوست دارید از این میوه ها بخورید.من جز همین میوه ها چیز

دیگری ندارم.

روز بعد بود که دو پسر از خواب بیدار شدند.آنها دوست داشتند که کاری برای پیرزن کرده باشند به همین خاطر به طرف کوه ها رفتند و از درختان میان راه برای او میوه چیدند.بچه ها وقتی به کلبه برگشتند در میان راه دو کبوتر پیدا کردند.کبوترها را در سبدی گذاشته و به کلبه پیرزن بردند.

ادامه دارد