آرشیو سه‌شنبه ۱ تیر ۱۳۸۹، شماره ۱۹۶۷۶
نسل سوم
۱۰

بوی بارون

امید مهدی نژاد

شمشیر لب غلاف را بوسید، مردان از کارزار برگشتند

بیرق آرام از نفس افتاد، گردان طلایه دار برگشتند

از بیشه صدای پای ببر آمد، فی الفور قراولان کمر بستند

ششلولی عطسه کرد: صبر آمد، از جاده الفرار برگشتند!

از هفت سوار آزمون دیده اسبی بر جای ماند و دستاری

از هنگ پیاده هم خبر دارم، دستار به سر، سوار برگشتند

یک دسته به شیوه ساده تر بودند، از قلب سپاه راه کج کردند

یک دسته که عاقبت نگر بودند، پاورچین از کنار برگشتند

اسبان اصیل را که زین کردند، رفتن را بی نشان کمین کردند

تا گردش روزگار را دیدند، با گردش روزگار برگشتند

¤

توفان بالاگرفت آهسته، کشتی بی ناخدا به راه افتاد

از جوش وحوش عرشه سنگین شد، مردان خدا به غار برگشتند

ما ساده پیاده های فرزینیم، حکم است که برکنار بنشینیم

خردیم، ولی درست می بینیم: گردان از کارزار برگشتند

تلخ اند این روزها حکایت ها، راوی! پایان قصه را بنویس

بنویس پیاده ها رکب خوردند، رندان سوارکار برگشتند