آرشیو یکشنبه ۳ امرداد ۱۳۸۹، شماره ۷۰۴۱
شعر و ادب
۱۹

بی کرانه دریا

حدیثه میراحمدی

بی کرانه دریا

وقتی دلم کنار شما وا نمی شود

یعنی که زخم کهنه مداوا نمی شود

یعنی میان باغ گل هستم و دلم

دلتنگ غنچه ای که شکوفا نمی شود

رازی که ته نشین شده در چشم های من

با یک نگاه ساده هویدا نمی شود

من قانعم به آبی آرام حوض تو

هرچند بی کرانه دریا نمی شود

نه ناامید نیستم اما قبول کن

دنیا دمی به کام دل ما نمی شود

بغضی که بی امان به گلو چنگ می زند

در اشک های کوچک من جا نمی شود

دیگر نخواه با تو کمی درد دل کنم

در دل قیامتی است که بر پا نمی شود