آرشیو شنبه ۶‌شهریور ۱۳۸۹، شماره ۱۹۷۲۸
مدرسه
۹

باد

زهرا فرجی تهران

بادخنکی می وزد. سبزه های دشت در رقص هستند. برگ های درختان در این رقص شرکت دارند برگ هایی از جنس طلاکه در رقص بادگم می شوند و برگ های سبز در حیرت وقت طلاشدن خود هستند!

الهه نصیری / تهران

خدایا دوستت دارم...

وقتی بر سجاده ام می نشینم و با فکر مشغولی های خود و حفظیات قبلی نمازی می خوانم از خودم بدم می آید.

حالابر سجاده ام نشسته ام نماز را خوانده ام، کتاب کلامت را باز می کنم و با هق هق گریه می خواهم که جوابم را بدهی.

کلامت را می خوانم... اما هرچه جلوتر می روم عاشق تر وگریان تر می شوم. خدایا دوستت دارم...

نمی دانم... تو هم مرا دوست داری؟

نمی دانم با چه رویی به تو می نگرم و می گویم دوستت دارم. شاید این اشک های روان کمک می کنند که کمی از کارهایم باز گردم و تو را صدا زنم. خدایا فقط تویی که صدای مرا می شنوی: هیچ کس شنواتر از تو نیست. فقط تویی که مرا می بینی هیچ کس بصیرت تو را ندارد.

خداوندا!

نمی توانم در برابر کلام بزرگ و پر معنایت لب به سخن بگشایم. توصدای سکوت مراهم می شنوی. نوای دعای نگفته مراهم می شنوی. تو بزرگی، تو عظیمی و من فقط می گویم دوستت دارم!