آرشیو شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۱۲
مدرسه
۹

تکه سنگ

نوید درویش

پیرمرد وارد کوچه می شود، امید که از بالای پشت بام کشیک می دهد، می گوید: چاله کندن بس است. تا پیرمرد ندیده ات، فللنگ را ببند.

خیلی آرام می گویم: الان دیگر تمام می شود، با برگ های خشک و زرد کنار دیوار، روی چاله را می پوشانم و بعد بلند می شوم و به راه می افتم. (باد سردی می وزد) از جیب کاپشنم، شال گردن را درمی آورم و به دور گردنم می بندم.

کمی استرس دارم، نمی دانم چرا، شاید به خاطر اتفاقی که قرار است تا چند لحظه دیگر رخ بدهد.

ای کاش این کار را نمی کردم، اصلاای کاش دستم می شکست و به آن سنگ دست نمی زدم، به آن سنگ دست نمی زدم و پنجره خانه احمدآقا را نمی شکستم آن وقت دیگر مجبور نبودم به عنوان (حق السکوت)، برای امید و سعید این کار را انجام بدهم.

تقصیر خودم است، اگر هوس نمی کردم گنجشک لب پنجره را بزنم، این طوری هم نمی شد.

وزش باد تندتر می شود.

با خودم می گویم: حالاکاری است که شده، نباید زیاد غصه بخورم، تازه این طوری اعتماد سعید و امید را هم جلب کرده ام. گام هایم را بزرگ تر برمی دارم. در همین عین احساس می کنم، کسی دارد از پشت صدایم می کند. سرم را برمی گردانم، پیرزنی است. به سمت او می روم و می گویم: چه شده است با من کاری دارید؟ خیلی آرام می گوید: پسرم عزیزم در راه که می آمدی، پیرمرد نابینایی را ندیدی؟. (دلم هری می ریزد)، زیر لب می گوید: نکند که آن پیرمرد...

15ساله دبیرستان نمونه دولتی صنیعی فر (عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)