آرشیو پنجشنبه ۹ دی ۱۳۸۹، شماره ۱۱۴۸
صفحه آخر
۱۲

آن لحظه رهایی

محمود حسینی زاد

دو هفته پیش که خبر را خواندم و شنیدم، فقط خواندم و شنیدم. اصلا نخواستم به روی خودم بیاورم. مردی 94، 95ساله (مطبوعاتی ها و غیرمطبوعاتی های ما به آدم های از 50 به بالاصفت «پیر» و «سالخورده» می دهند، 95 را دیگر نمی دانم!)، کارگردان مشهور و معتبر سینمای ایتالیا، خود را از طبقه پنجم بیمارستانی که در آن بستری بوده، پایین می اندازد و می کشد؛ ماریو مونیچلی. نه زمان خواندن و شنیدن خبر به فیلم هایش فکر کردم و به آثارش و اثرش در سینما، و نه در این چند روز. «اصلا فکرش را نکن». اما خب، نمی شود که. ایتالیایی باشی، کارگردان صاحب نام باشی، پس حتما عمری آن زندگی ای را کرده ای که ما آدم های دست به دهن شرق نشین در رویاهایمان هم نمی توانیم در و پیکری برایش درست کنیم. آن روی دیگرش هم هست. احتمالا زد و بند کرده ای و زیرآب زده ای و لو داده ای و حسادت ورزیده ای و آبرو برده ای و آبرو از دست داده ای، گریه کرده ای و گریه انداخته ای. هم دلم خیلی می خواهد و هم اصلا نمی خواهد که بدانم ماریو مونیچلی 95ساله از روی تخت بیمارستان که بلند شده تا بیاید کنار پنجره و آن زمان که خم شده تا خود را پرت کند و آن لحظه که پرت کرده، به چی ها فکر می کرده و به کی ها و به چه لحظه ها؟ اصلا دلم نمی خواهد و خیلی هم می خواهد که بدانم آخرین تصویر پیش چشمش چه بوده؟ آن لحظه که نسیمی که به صورتش می خورده تند تر شده و تن، رها؟