آرشیو پنجشنبه ۳‌شهریور ۱۳۹۰، شماره ۴۸۷۴
صفحه آخر
۲۸
با شاهدان

مجید کوچوک

یک روز، همه را به صف کردند. نقیب جمال، افسر ارشد اردوگاه، من را صدا زد: «تعل، ایرانی کوچوک»؛ بعد پرسید: چند سال داری؟ گفتم: چهارده سال. محکم کوبید توی سرم و گفت: دوازده سال. من با خنده گفتم: یک تخفیفی بده و بنویس 13. نقیب جمال هم به سرباز گفت: بنویس 13. (عراقی ها به خاطر اینکه در جهان اعلام کنند، ایران مرد جنگی ندارد و بچه ها را به جنگ می فرستد، همیشه سن بچه ها را کمتر از آنچه که بودند، توی لیست آمارشان ثبت می کردند.) دو سه سال بعد، روزهای آخری بود که من دیگه سن واقعی خودم را می گفتم. دوباره به صفمان کردند، نقیب جمال آمد و یکی یکی ما را به نام صدا زد، نوبت به من رسید. نقیب جمال گفت: چند سال داری؟ گفتم: شانزده سال. عصبانی شد و حسابی قاطی کرد و گفت: مگه سه سال پیش، تو نگفتی من سیزده سالمه؟ توی آن اوج عصبانیتش، زدم زیر خنده و گفتم: آخه سه سال پیش من سیزده سال داشتم، الان میشه شانزده سال دیگه. بعد ناگهان اردوگاه مثل بمب ترکید، نقیب جمال که دید سوتی داده، خودش خنده اش گرفت؛ من بهش گفتم: حالاچرا سنم را این قدر کم می نویسید. نقیب جمال گفت: مگر برای تو فرق داره، مگه پوله که کم و زیاد بشه؟ گفتم: آره واسه من مهمه، فرق داره. نقیب جمال شروع کرد به داد و هوار و کتک کاری؛ فهمید بسیجی هر کجا باشه حواسش به همه جا و همه چیز هست.

خاطره ای از یکی از آزادگان سرافراز