آرشیو سه‌شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۳۹
نسل سوم
۱۰

ساعت25

طیبه علی

من... این منی که امروز دستانش چروکیده است، همانی است که دیروز با همین دست ها نوازشت می کردم و تو همانی که از لطافتش می گفتی و از رایحه خوشش...

نمی دانم شاید من هم مثل این چند تخت کناری ام از همان ها که دکتر ها می گویند؛ صبر کن، آهان! آلزایمر گرفته باشم و اینها مربوط به همین دوره از زندگی ام باشد و من به خاطر ندارم...

صبر کن! نکند همین ها که گاهی به دیدارم می آیند فرزندانم باشند و من نمی شناسمشان... اما نه! همه چیز امروز است فقط انگار من قدیمی شده ام. خودم شنیدم... یادم هست که آن پرستار، همان که روسری آبی دارد به آنها می گفت که صبر کن... چندتا بودند؟ آهان! «پنج پسر و چهار دختر دارد که هنوز هیچ کدام سراغی از او نگرفته اند! »

این منم... همان منی که بهشت زیر پاهایم است... خودم هستم... همانی که نفرینش گیراست... مرا راحت در گوشه و کناری رها کرده ای به حال خویش که خش بر ندارم! راستی یادش بخیر! محمد جان! وقتی ماشین نویت را گرفته بودی، چه قربان صدقه هایی که نمی رفتی و چه درددل ها که نمی کردی با آن... یعنی من...

بی خیال... مهم نیست...

عمر من را که خدا می داند و خودم که چگونه گذشت اما می توانم بگویم هر چه کردم. . «ولاتقل لهما اف» و «بالوالدین احسانا» را همیشه به خاطر داشتم... تو را نمی دانم فرزندم! من از تو راضی ام، اما تو... مراقب عمرت باش...