آرشیو دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۲۸۷
صفحه آخر
۱۶

مدایح بی صله

عبدالرحمن جامی

باشد اندر دار و گیر روز و شبعاشق بیچاره را حالی عجب

هر چه از تیر بلابر وی رسداز کمان چرخ، پی درپی رسد

ناگذشته از گلویش خنجریاز قفای او درآید دیگری

گر بدارد دوست از بیداد دستبر وی از سنگ رقیب آید شکست

ور بگردد از سرش سنگ رقیبیابد از طعن ملامتگر نصیب