آرشیو شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۰، شماره ۴۹۲۰
صفحه آخر
۲۸
با شاهدان

اراده

سرنیزه اش را درآورد و نوک آن را آهسته داخل زمین کرد. عرق روی پیشانیش آزارش می داد. آن را پاک کرد. وقتی فکر می کرد که میدان مین باید پاکسازی شود تا نیروها پیشروی کنند توانش بیشتر می شد. مین اولی را آهسته درآورد و خنثی کرد. سرنیزه اش را دوباره در خاک فرو برد دومی و سومی را هم خنثی کرد. پشت سرش پر بود از مین هایی که در برابر اراده اش نمی توانستن مقاومت کنند. برای آخرین بار سرنیزه اش را در خاک کمی بیشتر فشار داد و صدای انفجار. آنهایی که بیرون میدان بودن صدای یا ابوالفضل شان بلند شد.

ترکش های ریز و درشت مین حمله کردن به سر و صورتش اما خدا خواست که او بماند. چند وقتی بستری بود ولی سرلشکر امیرهوشنگ از نیروی زمینی ارتش، سربازی نبود که در پادگان ماندنی باشد، بعد از بهبودی نسبی رفت به جبهه ها.

در آخرین روزهای دفاع مقدس برای دفاع از خاک وطنش برای همیشه به کاروان ظهر عاشورا پیوست.

محمد بداقی