آرشیو سه‌شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۵۷
نسل سوم
۱۰

از آب گذشته!

مصطفی حسن زاده

گریه کرده بودی.مثل سرداری فاتح در میان چشم های پنهان با عینک های شب پرست، پرچم خیس چشم هایت را بر دست بلند کردی و غم نخوردی که یکی مثل من، با کیسه ابرهام دنبال بهانه ای برای باز کردن سفره باران باشم. گریه کرده بودی. صدای چشم هایت تا همین صندلی جلو می آمد. حق بده اگر ناپرهیزی گاه به گاه نگاهم از دایره بسته کتاب، من را به مقابل سطور مرطوبی می رساند که از چشمه چشمت به چاله چانه ات جاری بود. حق بده؛ صدای باران من را بر می گرداند.

گریه کرده بودی و من آرزو می کردم اتوبوس سقف نداشت تا باران همه را به هم شبیه کند.گریه کرده بودی و من دلم از تمام صندلی های پشت به جاده اتوبوس، گرفته بود.