آرشیو سه‌شنبه ۱ آذر ۱۳۹۰، شماره ۱۳۹۹
صفحه آخر
۲۰

از کار که بیکار شدم، وقت شد به تو برسم

مترجم: پوریا عالمی

روزنامه نویس هستم. روزنامه ام را بسته اند و من بیکارم، منی که کاری جز دوست داشتن تو بلد نیستم.

یک روز روزنامه ها باز می شود و من به کارم می رسم، به تو می رسم، تو را تیتر یک می کنم و رنگ لوگو را با رنگ چشمان تو هماهنگ. بعد در گزارشی می پردازم به اهمیت حضور تو در جامعه در هر جامه ای که باشی، به اهمیت اینکه وقتی هستی درصد امید به زندگی در شهر بیشتر می شود، به اهمیت اینکه ماهیت وجودی جایی به اسم واحد زیباسازی شهری، با وجود تو در شهر زیر سوال می رود. بعد در سرمقاله با ادله نظریه شناسانه و مثال های فراوان از متون اساطیری هستی تو را به عنوان دلیلی برای رد چیستی تنهایی انسان امروز در جامعه مدرن ثابت می کنم. در یادداشت اجتماعی شاخص عمر را توضیح می دهم، توضیح اینکه شاخص عمر با لبخند تو چطور تغییر می کند. گزارش ورزشی را به گرم کردن دست های تو در زمستان با فن تکنیکی ها کردن غافلگیرانه ات اختصاص می دهم. به سیستم یک یک یک تو هم اشاره خواهم کرد که در همه جای زمین حضور داری و گل می کاری. بعد در جدول کلمات متقاطع کاری می کنم که اسم تو به فردای من برسد و خستگی ام را در ستون هفت افقی قطع کند. من روزنامه نویسم. واقع گرا. آنقدر واقع گرا که از آن مسوول ممنونم که گاهی روزنامه ها را می بندد تا یادم بیفتد روزنامه نویسم و با بستن یک روزنامه بیکار می شوم، منی که کاری جز دوست داشتن تو بلد نیستم و گاهی در انتشار و تبین دوست داشتن تو، به دلیل سهل انگارانه نوشتن از بیهودگی سیاست و خبرهای تلخی که متاثر از افسردگی طبقه متوسط است فاصله می اندازم. پیشتر هم در مقاله ای سعی کرده بودم که ثابت کنم دوستت دارم ها را نباید پس انداز کرد، کاری که در این یادداشت نیز به خاطر تشکر از تلاش آن مسوول به انجام و پایان نرسید.