آرشیو شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۰، شماره ۴۹۶۴
شوک امروز
۲۴
پاورقی در شوک

بیگانه ای در تاریکی

خلاصه ای از گذشته: مهری زن جوانی است که می بیند، مرد غریبه ای در همه جا در تعقیب اوست. پلیس می فهمد که این مرد یک بیمار روانی است که از تیمارستان گریخته و مردی را هم کشته است.

عکسی از او و یک زن پیدا می شود که زن شباهت عجیبی به مهری دارد. مهری در جریان بررسی می فهمد که او و

هم زادش را در شیرخوارگی سر راه گذاشته اند.

مهری می گوید: از اداره آگاهی خبر دادند که دیوانه فراری را دستگیر کرده اند و باید برای شنیدن توضیحاتی به دایره جنایی بروم. تازه از پرورشگاه قدیمی شهر، به خانه برگشته بودم از میان کودکانی که سرنوشتی چون من داشتند.

در پرورشگاه قدیمی تهران، وقتی از میان کودکان پراکنده در باغ می گذشتم. در چشم های هر یک از دخترکانی که به من خیره می شدند، حسرت آغوش مادری را می دیدم، حسرت سوزانی که به نگاه غمزده شان حالتی دائمی بخشیده بود.

دختر مددکاری می گفت: «بیشتر این بچه ها، هر چند تن مادر را لمس نکرده اند، ولی از سر غریزه، هر زنی را که می بینند، می خواهند در آغوشش فرو بروند تا آن بوی غریزی مادرانه را از تن او حس کنند و اگر مادرخوانده ای، آنها را به فرزندی نپذیرد، تا پایان عمر، آرزوی سوزان آن بوی جادویی باقی می ماند.

در دایره جنایی اداره آگاهی، دیوانه فراری را دیدم که دستبند بر دست، در برابر افسر بازجو نشسته بود.

یکی از ماموران آگاهی گفت: خانم مهری همانطور که حدس می زدیم این مرد دیوانه به خاطر همسر سابقش، از تیمارستان فرار کرده بود و در عالم خیال تصور می کرد که شما همان زن گمشده اش هستید.

پرسیدم: «اون زن کجاست؟ شناسایی شده؟»

البته. اما باید حقیقت شگفت آوری را برایتان تعریف کنم. آن زن همان خواهر دوقلوی شما که در پرورشگاه شغل مددکاری داشت و با این مرد روانی که او هم از بچه های پرورشگاهی بوده ازدواج کرده اما به خاطر بیماری این مرد از او طلاق گرفته.

با حالتی هیجان زده پرسیدم: خواهر گمشده ام؟ حالاکجاست. افسر آگهی مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد. وقتی وارد شدم. بهت زده خواهر دوقلویم را دیدم که گویی خودم را در آینه تماشا می کنم. هر دو شوق زده به گریه افتادیم و در آغوش هم فرورفتیم.

پایان