آرشیو یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰، شماره ۵۰۲۰
ایران شوک
۲۱
شوک عاطفی

دعای مادر

از خانه که بیرون زد، هوش و حواس نداشت، ذهنش درگیر مادر بود. مادرش از پله ها افتاده بود و پاهایش آسیب دیده بود. نمی دانست چطور تا خانه مادر رانندگی کرده است. فقط می دانست که در یک وضعیت بسیار بدی قرار دارد. به خانه مادر که رسید، با کمک همسایه ها او را سوار کرد و به سوی بیمارستان راند.

پزشکان پس از معاینه و عکسبرداری و آزمایشات لازم، یکی از پا های مادر را گچ گرفته بودند.

- دوباره مادر را سوار کرد و به طرف خانه راه افتاد. خسته و عصبی بود. کارهایش روی هم تلنبار شده بود. آنقدر که می دانست رئیس شرکت حتما با او برخورد می کند. شب عید بود و شرکت شلوغ. او هم چاره ای نداشت جز اینکه به تمام خرده فرمایشات ارباب رجوع و رئیس پاسخ بدهد. دلش می خواست راهی پیدا می کرد تا از این شرایط خلاص می شد، ولی زندگی به او اخم کرده بود. مدتی بود که کارهایش گره می خوردند و او را گرفتار می کردند.

به خانه مادر که رسید. او را کمک کرد تا وارد آپارتمانش شود. خیس عرق بود. چند بار از شرکت با او تماس گرفته بودند، ولی هر بار جواب نداده بود. ترس و وحشت داشت، می ترسید آخر سال بیکار شود.

صبح روز بعد زودتر از همیشه خود را به شرکت رسانیده بود. داخل شرکت هنوز هیچ کدام از کارمندان نیامده بودند. پشت میز کارش نشست. کار های نیمه مانده دیروز را سروسامانی داد، فکر می کرد که این طور شاید توجیه کردن هایش به جایی برسد.

ساعت نزدیک 9 بود که از دفتر رئیس شرکت با او تماس گرفتند. احساس می کرد سینه اش درحال انفجار است. پشت دراتاق رئیس ایستاده بود. هزار بار خدا را صدا کرده و از او یاری می خواست.

وارد اتاق رئیس که شد رئیس درحال خواندن چند نامه بود. با دست اشاره کرد که بنشیند، نشست و منتظر ماند.

رئیس حرف می زدو او گیج شده بود. باورش نمی شد. از اتاق که بیرون آمد پا ها یارای حرکت دادن او نبودند.

پشت میزش که نشست گوشی تلفن را برداشت.

آن روز وقتی با جعبه شیرینی به عیادت مادر رفت. باور داشت که دعای مادر بهترین حلال مشکلات است.

رئیس به درخواست او برای وام رضایت داده بود. یک تشویق میلیونی هم شامل حالش شده بود.