آرشیو یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰، شماره ۵۰۲۶
ایران شوک
۲۱
شوک عاطفی

بخشش زیبا

در کمد را که باز کرد دوباره نگاهش پرشد از عروسک های رنگارنگی که روی هم چیده شده بودند. هر کدام از آنها با یک خاطره در زندگی اش وارد شده بودند. عروسک ها را بیرون آورد و مشغول بازی با آنها شد.

در حال بازی بود که تلفن زنگ زد و مادر او را صدا کرد.

-المیرا جان، دوستت مهتاب پشت تلفن است.

مهتاب صمیمی ترین دوستش بود. چند روزی بود که با مهتاب آشنا شده بود. مهتاب در مدرسه کمتر با بچه ها حرف می زد. تازه به این مدرسه آمده بود. کسی از بچه های کلاس با او دوست نمی شد.

از روزی که با مهتاب دوست شده بود. متوجه شده بود که تمام حرف هایی که بچه ها در مورد او می زنند اشتباه است. مهتاب از نظر درسی هم دختر زرنگی بود.

المیرا و مهتاب با اینکه تنها چند روز از دوستی شان می گذشت، ولی به خوبی توانسته بودند همدیگر را بفهمند. المیرا می دانست که غم و غصه ای در زندگی مهتاب وجود دارد.

غصه ای که هیچوقت از آن حرف نزده بود.

تکالیفشان را که با هم پشت تلفن حل کردند، المیرا از مهتاب خواست که به خانه آنها برود مهتاب حاضر نشده بود. قرار شده بود که مهتاب روز بعد به خانه المیرا برود.

مهتاب وقتی به اتاق المیرا وارد شد، ساکت تر از همیشه شده بود. برق نگاهش روی وسایل او از رازی حکایت می کرد.

هفته بعد بود که قرار شد المیرا به خانه مهتاب برود. مادر المیرا او را آماده کرده بود.

المیرا وقتی از خانه دوستش برگشت به اتاقش رفت. آن شب او ساکت تر از همیشه بود سکوت سنگین دخترک تا چند روز ادامه داشت.

پدر و مادر نگران دخترشان شده بودند. المیرا با چشمانی پر از اشک در برابر سوالات پدر و مادرش به سکوت اصرار داشت. اما پافشاری ها تا جایی پیش رفت که او ناچار لب باز کرد.

- مادر مهتاب به سختی مریض است.

المیرا در حالی که هق هق گریه اش فضا را پرکرده بود ادامه داد.

-از دوستم خواستم عروسک هایش را برای بازی بیاورد، ولی او حتی یک عروسک هم نداشت. صبح روز بعد وقتی مهتاب چشم هایش را باز کرد. کنار تشکش یک جعبه بزرگ پیدا کرد. جعبه ای که پر از عروسک بود.

المیرا خوشحالی اش را با او تقسیم کرده بود.