آرشیو چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۰، شماره ۱۴۸۹
صفحه آخر
۲۰

یک هفته با مرلین

بهاره رهنما

دیدن فیلمی که از روی شخصیت مورد علاقه خیلی از آدم های دنیا ساخته شده کار مهیجی است، خصوصا اگر تو یکی از افراطی ترین همان طرفداران باشی و بترسی که تصویر اسطوره ای ذهنت با فیلم و خصوصا بازیگر نقش اصلی اش - که در مجامع عمومی هیچ شباهتی به اسطوره عزیز ندارد – تغییر کند. بعد از دو هفته از ماه پر ازدحام اسفند که هیچ نخوانده ای و ندیده ای و دلت برای یک چهارشنبه نویسی تنگ شده، چیزی که ورای نگاه «آنتونی هاپکینز» در هر نقشی می نشیند و قاتل سکوت بره ها را از خدمتکار اشرافی عاشق بقایای روز جدا می کند به گمانم نه گریم، نه لباس و نه دیالوگ ها بلکه لمس قلب پرسوناژ است که جنس نگاه او را عوض می کند و کمک می کند که هربار نقش قبلی را فراموش کنی و فکر می کنی این اولین و آخرین فیلم این بازیگر است. این در مورد بازیگر نقش اسطوره (میشل ویلیامز) هم صدق می کند، چیزی که صدای اصلی مرلین بعد از مرگش را به خوبی به بیننده منتقل می کند: نیاز او به توجه به خودش با وجود مرکز همه توجه بودن ها و نیاز او به درک شدن و بودن کنار آدم های عادی، معصومیتی که لایه اصلی وجود این زن به ظاهر فریبنده را پر کرده بود و گیجی و سر به هوایی فرشته گونی که در مقابل حتی زنان دیگر داشت. و از لحظات خوب و به یاد ماندنی دیگر فیلم «یک هفته با مرلین» صحنه ای است که «ویوین لی» دوست داشتنی بر باد رفته دارد راش های نقش مرلین جوانی را می بیند که خودش همین نقش را هنوز هم در صحنه نمایش بازی می کند و با حسرت و تحسین اشک هایش را پاک می کند. بازیگر نقش اسطوره، امسال جایزه گلدن گلاب را برد. نظر من که مهم نیست اما من بودم اسکار را هم به او می دادم. چراکه مریل استریپ با همه مهارتش باز یک ایرون لیدی بی نقص بود اما میشل ویلیامز با وجود تجربه نه چندان زیادش با صدا و خنده های مرلین بعد از سال ها باز معجزه سحر اسطوره را زنده کرد که مسلما کار ساده ای نبود، مطمئن هستم برای داوران اسکار هم قضاوت سختی بوده، پس دیدن «یک هفته با مرلین» را از دست ندهید.