آرشیو پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱، شماره ۲۳۹۱
صفحه آخر
۱۶
تاکسی سرنوشت

زندگی من

سروش صحت

معمولااز 4 عصر تا 4 صبح کار می کنم. ساعت 4 عصر خیابان ها شلوغ است، گرم هم هست. بعد یواش یواش خیابان ها شلوغ تر می شود و ترافیک سنگین تر، مسافرهای تاکسی هم بیشتر ولی هوا خنک تر می شود و چه خوب که هوا خنک تر می شود. ساعت 7 شب ترافیک به اوج خودش می رسد و اتوبان ها قفل می شود. آن وقت من به سرنشین های ماشین های کنارم نگاه می کنم. ماشین های تک سرنشین، ماشین هایی که دو یا سه نفر توی آن نشسته اند، تاکسی هایی که پرند. بعضی ها با هم حرف می زنند، بعضی ها با هم حرف نمی زنند، بعضی ها دعوا می کنند، بعضی از راننده ها بوق می زنند، بعضی ها بی حوصله اند و نگاه شان خالی... به آدم ها نگاه می کنم، به ماشین ها، به تابلوهای تبلیغاتی. عکس تابلوها را نگاه می کنم، شعار تابلوها را می خوانم و به حرف های مسافرهای تاکسی ام- اگر حرف بزنند-گوش می دهم. گاهی جوک می گویند، گاهی فحش می دهند، گاهی غر می زنند، گاهی به هم نگاه می کنند و لبخند می زنند... بعد یواش یواش ترافیک می شکند و خیابان ها خلوت می شود و مسافرها کم می شوند، کم و کم و کمتر، بعد باز هم خیابان ها خلوت تر می شود. یواش یواش خیابان ها و اتوبان ها خالی می شوند و دیگر تک و توکی ماشین از خیابان می گذرد و تک و توکی مسافر ممکن است پیدا شود. حالاوقتی است که در خیابان ها و اتوبان های خالی گاز می دهم و با سرعت از کنار عکس آدم هایی که عصر با دقت و حوصله در تابلوهای تبلیغاتی دیده بودم، می گذرم و به آنها لبخند می زنم.