آرشیو یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۱، شماره ۲۴۲۱
صفحه آخر
۱۶
منظر

قرینه تاریخی

ابراهیم قلی تبار عمران

ابن جوزی معروف بر بالای منبر بود. یکی از او چیزی پرسید، گفت: نمی دانم! پیرزنی از پای منبر گفت: پس چرا در پله آخر منبر نشسته یی؟ ابن جوزی گفت: به مقدار دانسته هایم بالاآمده ام اگر به مقدار ندانسته هایم بالامی رفتم به آسمان می رسیدم! مراد از نوشتن حکایت قدیمی فوق تکرار مکرراتی است که همه می دانند و اما کمتر کسی حاضر است به کنه چنین پندی تن در دهد، چه در نهان ما جماعت ایرانی اگر هیچ چیزی نباشد این دانم دانم و می دانم کرور کرور یافت می شود و اگر نیک نگریسته شود، درمی یابیم بسیاری از مسائل مبتلابرای خود و دیگران از همین اظهار فضل مان نشات می گیرد که اگر به زبان نیاید گویی کن فیکون می شود همه امور...! در پس پرده بی شمار حرف های رد و بدل شده روزمره مان اعم از بزرگ و کوچک ندانستن و یا به واقع اظهار به ندانستن، امری است که سرشکستگی دارد و کس نیست غور کند چه شد که بدینسان شدیم و عارمان می آید با اعتماد به نفس گوییم نمی دانیم! سیاستمدارمان که از شرق و غرب عالم می داند که باید بداند و به همان اندازه که او اظهار معلومات می فرماید خرده کاسب بازار یا محل نیز به تبع همان روحیه نمی دانم و نمی داند در واژگانش نیست و از این دست گوینده های همه چی دان به وفور در اطراف مان موج می زند و شاید اما آرزو مانده بر دل مان که جواب بوذرجمهر را بشنویم از هم کیشان که به فردی که از او پرسشی پرسیده بود و بوذرجمهر گفت نمی دانم! وقتی که با عتاب پرسشگر مواجه شد که پول بیت المال را می خورید که بگویید نمی دانم با اعتماد به نفس گفت: من به اندازه دانسته هایم پول می گیرم و اگر به قدر مجهولاتم پول می گرفتم سکه تمامی عالم نیز کفاف نمی داد... افسوس.