آرشیو یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱، شماره ۲۴۳۷
صفحه آخر
۱۶
از نگاه شاعر

کودکی غمگین

مارگریت آتوود

غمگینی چون که غمگینی.

از اعصاب است. از سن و سال است. از مزاج است.

برو پیش روان پزشک یا قرصی بخور،

یا اندوهت را مثل عروسکی بی چشم بغل بگیر

باید بخوابی.

خب، همه کودکان غمگینند،

اما بعضی هاشان خوب می شوند.

بشمار خوشی های زندگیت را، یا حتی کاری بهتر از این،

کلاهی بخر، کتی بخر یا حیوانی خانگی.

یا پایکوبی کن تا فراموشت شود غم زدگی.

چه چیز را فراموش کنی؟

غمت را، سایه ات را،

هر چه که بوده و بر سرت آمده

آن میهمانی توی باغچه را

وقتی که خشمگین و آفتاب زده

به درون خانه آمدی،

شیرینی دهانت را نوچ کرده بود،

لباس تازه روبان دارت را تن کرده بودی،

که رویش بستنی ریخته و لکش کرده بود،

توی روشویی با خودت گفتی،

من کودک محبوب شان نیستم.

عزیزم! وقتی که خورشید غروب کند

و نور سقوط کند و مه روی همه چیز بغلتد،

تو در دام کالبد متلاشی ات افتاده یی،

زیر ملحفه یی یا توی ماشینی سوخته.

و شعله های سرخ از تو بیرون می زند

و مشتعل می کند سنگفرش یا فرش

یا بالش زیر سرت را:

هیچ کدام ما دیگر آنجا نیستیم:

یا شاید هم همه مان آنجاییم.

لحظه

آن لحظه که بعد از سالیان سال کار کردن

و سفری طولانی

ایستاده یی وسط اتاقت،

خانه ات، نیم جریب ات، یک مترمربعت، جزیره ات، کشورت،

و عاقبت می دانی که چطور به آنجا رسیده یی،

و می گویی، من مالک این جا هستم:

این لحظه همان لحظه یی است که درختان

بازوان نرم شان را گرد تو حلقه می کنند،

پرندگان زبان خودشان را پس می گیرند،

صخره ها ترک می خورند و متلاشی می شوند،

هوا چون موجی از تو پس می کشد،

و نمی توانی نفس بکشی.

حالاآنها به نجوایند. تو مالک هیچ چیز نیستی.

تو یک بازدید کننده بودی، که بارها و بارها

بالارفتی از تپه، پرچمت را توی زمین کاشتی، فتحت را جار زدی.

ما هرگز از آن تو نبودیم.

تو هرگز ما را نیافتی.

همه چیز همیشه بالعکس بوده.