آرشیو چهارشنبه ۴ امرداد ۱۳۹۱، شماره ۵۱۳۵
شوک امروز
۲۳

زنی در گذر لوطی ها

سرآغاز ماجرا- در واقعه سنگباران و آتش سوزی خانه یک بیوه جوان در «گذر لوطی ها» حاج کاظم عطارباشی،

مراد ژاندارم و میرزا رجب رمال از معتمدان و ریش سفیدهای محلی، تحریک کنندگان آشوبگران و مهاجمان در این حادثه بودند که هر یک از این سه مرد به سرنوشت عبرت آموزی گرفتار شدند.

مراد ژاندارم از شدت اندوه و شرمساری در دادگاه سکته کرد.

عطارباشی سر به بیابان گذاشت و بالاخره با مرگ کوکب (دختر 17 ساله) برادر کوچکش به فکر انتقام از میرزا رجب افتاد و به یاری گرفتن از کشتی گیر محله (حیدر) اندیشید چون میرزا را مسبب خودکشی خواهرش می دانست...

***...قاسم داشت دکه واکسی اش را می بست تا راهی خانه شود...

در گذر از خلوت کوچه ای، نگاهش به پیکر خمیده مردی افتاد که با تکیه به در بسته خانه ای، با کمر خمیده سرش را به روی سینه انداخته بود و صورتش در تاریکی پیدا نبود... سرش میان خیمه زانوهایش قرار داشت و مو های خیس بلندش، چهره اش را پوشانده بود. گاهی ناله ضعیفی می کرد و شانه های فرو افتاده اش لرزش خفیفی داشت.

قاسم پاهایش را پس گذاشت و ترس گنگی، ماهیچه های ساق پاهایش را به رعشه انداخت. تصمیم گرفت پا به فرار بگذارد، اما وقتی رو برگرداند، صدای ضعیفی به گوشش خورد.

- قاسم، نترس، من هستم، بیا کمکم کن. صدای قهرمان رویایی اش را تشخیص داد، در برابر او روی زانوهایش نشست و به او زل زد.

-آقا حیدر شما هستین؟

کشتی گیر محله سربلند کرد و چشم های تب دارش را به او گرفت.

صورت تکیده اش خیس عرق شده بود و گودی شقیقه هایش در روشنی زرد و پژمرده تیر چراغ برق کوچه، درخشش بیمارگونه ای داشت.

با صدای نالان و خش داری گفت:

- بیا کمکم کن منو به خیابون برسون که سوار تاکسی بشم. باید برم خونه.

قاسم چند ماهی می شد که نه در گذر لوطی ها و نه در صحنه مسابقات کشتی، حیدر را نمی دید و دلتنگ او بود.

دست هایش را زیر بازوی او انداخت تا بلندش کند.

حیدر به زحمت برخاست و با کمر تا خورده در حالی که سعی می کرد روی پا های خمیده و ناتوانش بایستد، به​راه افتاد.

به خیابان که رسیدند، یک تاکسی از راه رسید و سوارش کرد. قاسم تنها شد و با همه اندوهی که قفسه سینه اش را به درد آورده بود، زیر گریه زد. او، قهرمانش مرده بود.

پایان بخش اول داستان