آرشیو شنبه ۱۴ امرداد ۱۳۹۱، شماره ۲۴۶۰
ادبیات - هنر جهان
۱۱

وحشت

یک شعر از موپاسان

آن شب، مدت درازی از یک نویسنده کتاب خوانده بودم

نیمه شب شده بود که به وحشت افتادم ناگهان

وحشت از چه؟ نمی دانم اما وحشتی مهیب.

با نفس های بریده و لرزشی از ترس

دانستم که اتفاقی شوم در راه است...

احساس کردم کسی ست پشت سرم بعد

کسی که تصویرش می خندید، قهقه یی وحشی، ساکن و عصبی:

و من اما هیچ نمی شنیدم، آه که چه عذابی!

احساس خم شدنش برای لمس موهایم

و اینکه داشت دستش را روی شانه ام می گذاشت

و اینکه داشتم در صدای کلامش می مردم...

هی بیشتر خم می شد به سویم و هی نزدیک تر

و در من نه جنبشی بود و نه چرخش سری، به امید رستگاری جاوید

مثل پرندگان کوفته از توفان

افکار دیوانه از وحشتم چرخ می زدند

عرق مرگ بود در انجماد اعضای تنم

و صدای دیگری نمی شنیدم در اتاقم

جز ترق ترق دندان هایم از ترس.

تق ناگهان

و من مهیب ترین زوزه ها را کشیدم، با جنونی از وحشت

فریادی که از هیچ سینه زنده یی بیرون نیامده هرگز

و افتادم به پشت، خشک و بی حرکت.