آرشیو پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۲، شماره ۲۶۵۵
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

آشنای قدیمی

سروش صحت

جلوی تاکسی نشسته بودم و به راننده نگاه می کردم. مطمئن بودم راننده را می شناسم. خیلی هم می شناسم. اما یادم نمی آمد از کجا.. .

راننده حدودا 60 ساله بود. موهای جوگندمی اش در وسط سرخالی شده بود. سبیل سفیدی داشت و چشم هایش تنگ و ریز اما عمیق بود. پیشانی اش بلند بود و چین های پیشانی، صورتش را متفکر نشان می داد. غبغب کوچک زیر گلویش گاهی بی دلیل بالاو پایین می رفت. قیافه راننده خاطراتی دور و قدیمی را در من زنده می کرد. شاید یکی از معلم های دوره دبستانم بود. بله.. . شبیه معلم کلاس پنجم مان بود.. . ولی نه.. . مطمئن نبودم. شاید هم یکی از همسایه های قدیمی ما بود. همان که مدام با زنش دعوا می کرد و سر و صدای دعواشان کوچه را برمی داشت. مسافری که عقب تاکسی نشسته بود گفت: «همین بغل پیاده می شم». راننده گفت: «اجازه بدید یه ذره جلوتر وامی ستم». بعد ایستاد، کرایه را گرفت و بقیه کرایه را پس داد. راننده مودب بود و آرامشی در وجودش بود که سرایت پیدا می کرد و منتقل می شد.

راننده شبیه دوست عمویم بود. همان که پسر پنج ساله اش در تصادف مرد. شاید هم اشتباه می کردم. شاید همان مردی بود که وقتی بچه بودم آمد به خواستگاری دختر عمه ام و بعدها که دختر عمه ام با یکی دیگر ازدواج کرد مدتی دختر عمه ام را تهدید کرد و بعد گم شد و می گفتند معتاد یا دیوانه شده و بعضی ها هم می گفتند مرده ولی خب راننده قیافه اش نه شبیه معتادها بود، نه دیوانه ها و نه مرده بود.. ..

باز به راننده نگاه کردم. کی بود؟ کی بود.. . لوازم التحریر فروش کنار دبیرستان مان نبود؟.. . یا همان مردی نبود که وقتی 10-12 سالم بود توی خیابان دیدمش که دعوا می کرد و تصویر دماغ شکسته و خون آلودش در حالی که چاقو به دست می دوید سال ها کابوس خواب هایم شده بود؟ به راننده نگاه کردم. شبیه همه بود، شبیه همه.. . راننده هم نگاهم کرد. گفتم: «قیافه شما برای من خیلی آشناست». راننده گفت: «قیافه شما هم برای من آشناست».