آرشیو سه‌شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۲، شماره ۵۳۷۷
پایداری
۱۴
خاکریز

سنگر بگیر، نه سنگک

همیشه خدا در راه تدارکات بود، یا می رفت چیزی بگیره یا چیزی گرفته بود، داشت می آورد. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات گردان، چی وچقدر می دهد تا مانند برق وباد خودش را برساند آنجا. بعد هم تا برساند به چادر، دندان گیرهایش را قیمه و قرمه می کرد توی راه. یک روز عصر بود که داشتیم از بنه تدارکات می آمدیم که بعثی ها شروع کردند به ریختن آتش یومیه شان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم توی چاله خمپاره ای که آن طرف بود. حالاهی داد می زدم: «حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر.» و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که: «چی؟ سنگک.» و من دوباره داد زدم سنگک چیه حاجی؟ سنگر، سنگربگیر.