آرشیو یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲، شماره ۵۴۰۱
پایداری
۱۴
پشت خاکریز

چراغ خاموش

از آن آدم هایی بود که اگر چانه اش گرم می شد، رخش رستم هم به گردش نمی رسید! کافی بود فقط یک حرفی بزند و یک سوالی از او بپرسی، دیگر ول کن نبود! دل و جیگر مساله را می آورد بیرون و آنقدر موضوع را تجزیه و تحلیل می کرد که آدم از حرف زدن و سوال کردنش پاک پشیمان می شد. آنقدر حرف می زد و حرف می زد که آدم را دیوانه می کرد. بعضی شب ها، بچه ها بدون توجه به حرف های او، چراغ را خاموش می کردند تا شاید کوتاه بیاید و بفهمد که از دست حرف زدن هایش خسته شده ایم و می خواهیم بخوابیم و او هم بخوابد.

اما او از آن سر چادر داد می زد: «آهای برادر! آقا! ای دوست، رفیق... چرا چراغ را خاموش می کنی؟! روشن کن تا چشممان ببیند چی داریم می گوییم...!»

دشت عباس

وقتی اسیر شدیم، از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از ماموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس.

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس!

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس!

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند، به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود، با تظاهر به گریه کردن گفت:

- نه به حضرت عباس!