آرشیو یکشنبه ۱۳ امرداد ۱۳۹۲، شماره ۵۴۲۸
ریتم کلمه
۱۶
چند کلمه قصه

حکایت امانت و مرد امانت فروش

منبع: برگرفته از کلیله و دمنه

آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.

صد من آهن داشت که آن را در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.

اما دوست بازرگان این امانت را فروخت و پولش را هم خرج کرد. بازرگان بعد از مدتی به طلب آهنی که امانت نهاده بود نزد وی رفت.

مرد به بازرگان گفت: «آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا قبل از آن که من آگاه شوم همه را بخورد.»

بازرگان گفت: «راست می گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.»

دوست مرد بازرگان که امانت آهن او را فروخته بود خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: «امروزبه خانه من مهمان باش.»

بازرگان گفت: «فردا باز آیم.»

رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: «من عقابی دیدم که کودکی می برد.»

مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: «در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟»

مرد دانست که قصه چیست، گفت: «آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.»