دیالوگ
صحنه نیمه تاریک است. کرئا و اسکیپیون وارد می شوند. کرئا به سمت راست و سپس به سمت چپ می رود و آنگاه به سوی اسکیپیون بازمی گردد.
اسکیپیون: از من چه می خواهی؟
کرئا: وقت تنگ است. ما باید برای کاری که می خواهیم انجام دهیم، محکم و مصمم باشیم.
اسکیپیون: کی می گوید که من محکم و مصمم نیستم؟
کرئا: تو به جلسه دیروز ما نیامدی.
اسکیپیون: (رو برمی گرداند) بله، نیامدم.
کرئا: اسکیپیون، سن من از تو بیشتر است و عادت نکرده ام که کمک بخواهم. اما حقیقت این است که من به تو احتیاج دارم. این قتل افرادی می خواهد که شرافتمند باشند. در میان این غرورهای جریحه دار و این ترس های ننگین، فقط من و توایم که انگیزه هامان بی غل و غش است. می دانم که تو اگر هم ما را رها کنی به ما خیانت نمی کنی. اما مهم این نیست. آرزوی من این است که تو با ما باشی.
اسکیپیون: منظورت را می فهمم. اما قسم می خورم که نمی توانم.
کرئا: پس طرفدار او شده ای؟
اسکیپیون: نه، اما نمی توانم مخالف او هم باشم. (لحظه ای مکث می کند و سپس با صدایی خفه) حتی اگر او را بکشم دست کم دلم همراه او خواهد بود.
کرئا: مگر این مرد پدرت را نکشته است؟
اسکیپیون: چرا و همه چیز از همین جا شروع می شود. اما همه چیز هم به همین جا ختم می شود.
کرئا: او منکر چیزی است که تو به آن ایمان داری. چیزی را که تو تکریم می کنی او تحقیر می کند.
اسکیپیون: راست می گویی، کرئا. با این همه، در من چیزی هست که شبیه به اوست. دل های ما از یک آتش می سوزند.
نمایشنامه کالیگولا– آلبر کام